لغتنامـه دهخدا > ش

حرف شانزدهم از الفبای فارسی و سیزدهم از حروف هجای عرب و بیست و یکم از حروف ابجد و در حساب ترتیبی نماینده عدد شانزده هست و بـه حساب جُمًّل آن را بـه سیصد دارند. ساخت تاب با خلال دندان نام آن درون فارسی وعربی شین هست . ساخت تاب با خلال دندان درون تهجی عبرانی کـه اصل تهجّی عربی هست نام این حرف شین هست که درون آن زبان بمعنی دندان هست و حرف مذکور بشکل دندان هم هست . (از فرهنگ نظام ). و آن را شین منقوطه و معجمـه و قرشت نیز نامند. درون تجوید از حروف ملفوظی زائدالسکون ، ساخت تاب با خلال دندان مجزوم ، شمسیـه ، زمانیّه ، مـهموسه ، شجریّه ، رخوه ، منفتحه ، منخفضه ، مصمته و غیر علّه بشمار مـیرود و اهل جفر آن را از حروف ظلمانیـه یـا خَلق و جزو قسم ادنی از این نوع و هم از حروف ترابیّه یـا ارضیّه خوانند. و از حروف غیر منفصله هست و با حرف سین متشابه و متزاوج باشد درون نوشتن و علامت اختصاری هست برای شمال .
ابدالها:
در فارسی بر حسب لهجه های گوناگون و قواعد ابدال بـه ت ، ج ، چ ، خ ، ر، ژ،س ، غ ، ک ، گ، ل ، ه ، بدل شود یـا از آنـها بدل آید:
- گاه بـه «ت » بدل شود:
بخش = بخت (بخت و بخش بمعنی حصّه و نصیب ). (آنندراج ).
رخش = رخت . (رخت با اول مفتوح بـه ثانی زده ، اسب را نامند). مولانا نظامـی راست:
گره بر دوال کمر کرد سخت
به جنگ دوالی روان کرد رخت .

(فرهنگجهانگیری ).


- گاه بـه «ج » بدل شود:
پخش = پخج . (لغت نامـه ذیل پخج ).
جخش = جخج (جخج تخمـه باشد کـه در گلو آید و خرک نیز گویند). (لغت فرس ). جخش چیزی هست که بگردن اهل فرغانـه و ختلان بر آید چون بادنجانی و درد نکند. لبیبی گوید:
آن جخش ز گردنش بیـاویخته گویی
خیکی هست پر از باد بیـاویخته از بار.

(لغت فرس ).


جخج و جخش با اول مفتوح بـه ثانی زده ... نام علتی هست که از بادنجان بزرگتر شود و از زیر گلوی مردم آویزان شود. (فرهنگ جهانگیری ).
شا = جا، بمعنی مکان . (لغت نامـه ذیل جا و شا).
شِپِش = سِپِج .
- و به جیم تازی (بدل شود) چون : ساخت تاب با خلال دندان سرآغوش = سرآغوج (گیسوپوش زنان ). (آنندراج ).رجوع بـه فرهنگ جهانگیری ذیل سراغج و سراغوج شود.
غرشستان = غرجستان . یـاقوت آرد: غرجستان غالباً بـه صورت غرشستان و غرستان نوشته مـیشود و اغلب با غورستان کـه ناحیـه ای درون خاور غرجستان هست اشتباه مـیگردد. (سرزمـینـهای خلافت شرقی ص 442).
کاش = کاج .
کاشکی = کاجکی:
که ای کاجکی دیده بودی مرا
که یزدان رخ او نمودی مرا.

(شاهنامـه چ بروخیم ج 1 ص 95 بیت 614).


کاج ... بمعنی کاشکی بود خواجه حافظ شیرازی راست:
چرا شکست دهی جان من ز سنگدلی
دلی ضعیف کـه هست او ز نازکی چو زجاج
فتاد درون دل حافظ هوای چون تو شـهی
کمـینـه بنده خاک درون تو بودی کاج .

(فرهنگ جهانگیری ).


کشکول = کجکول ، خجکول . با اول مفتوح بـه ثانی زده و کاف مضموم و واو معروف گدا را نامند و کاسه خجکول کاسه گدا را نامند و آن را کجکول و کشکول نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری ).
کنکاش = کنگاج ، کنگاج و کنگاش . با اول مکسور و به ثانی زده و کاف عجمـی م باشد. حکیم نزاری قهستانی نظم نموده :
در این مصالحه کنگاش رفت با اصحاب
بجمع گفتند القصه سوی خانـه گرای .
هم او گوید:
خسروا طرفه قصه ای دارم
که بـه سمع رضا کنی اصغاش
گرچه رخصت نمـیدهد عقلم
هرچه با او بود کنی کنگاش
لیک چون فکر مـیکنم درهم
مـیشوم همچو طره جماش .

(فرهنگ جهانگیری ).


- گاه بـه «چ » بدل شود:
پاشان = پاچان .
پاشیدن = پاچیدن .
گلاب پاش = گلاب پاچ . پاچان بـه معنی پاشان و پاشیدن بود. حکیم ناصرخسرو راست:
طاعت ارکان ببین مرچرخ و انجم را بطبع
تا بطاعت چرخ و انجم شان همـی پاچان کنند.
پاچیدن مصدر آن هست . (فرهنگ جهانگیری ).
پخش = پخچ . رجوع کنیدبه لغت نامـه ، پخش بمعنی پخچ کـه مرقوم شد. حکیم فردوسی راست:
بسوی طلایـه برانگیخت رخش
بگرزی سواری همـی کرد پخش .

(فرهنگ جهانگیری ).


پخچ با اول مفتوح بثانی زده پهن را گویند و آن را پخش نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری ).
پوشال = پوچال . رجوع کنید بـه لغت نامـه .
شبان = چوپان .
شپش = سپچ .
شلتوک = چلتوک .
کریش = کریچ .
کریشک = کریچک . رجوع کنید بـه فرهنگ نظام .
نیشو = نیسو.
نَیشـه = نَیچه . نَیشـه (مبدل نیچه ) نی خورد (خرد) کـه شبانان نوازند، خاقانی گوید:
زآن نی کـه از آن نیشـه کنی ناید جلاب .
و له:
با ساز باربد چه کنی نَیشـه شبان .

(فرهنگ نظام ).


به رسم شبانان از او نیشـه ساخت
نخستش بزد زخم و آنگه نواخت .

نظامـی .


لخشـه = لخچه . رجوع کنید بـه لغت نامـه . لاخشـه = لاکچه . رجوع کنید بـه لغت نامـه . لوش = لوچ .لوش ، کژدهان باشد. طیّان گوید:
زن چو این بشنید شد خاموش بود
کفشگر کانا و مردی لوش بود.

(لغت فرس ).


لوچ احول بود. خطیری گوید:
آن تویی کور و تویی لوچ و تویی کوچ و بلوچ
و آن تویی گول و تویی دول و تویی بابت لنگ.

(لغت فرس ).


هیش = هیچ با اول مکسور و یـای مجهول بمعنی هیچ آمده . زنده پیل احمد جام نوّراللّه مرقده نظم نموده:
هر کـه آمدهر کـه آید بگذرد
این جهان محنت سرائی بیش نیست
دیگران رفتند و ماهم مـیرویم
کیست کو را منزلی درون پیش نیست
احمد جامـی ترا پندی دهد
آخرت را باش دنیـا هیش نیست .

(فرهنگ جهانگیری ).


- گاه بـه «خ » بدل شود:
افراشتن = افراختن . فراختن بمعنی بلند و آن را افراختن نیز گویند حکیم سوزنی فرماید:
ای افتخار من بتو ای افتخار من
وز تو فراخته ست مرا فخر و فر مرا.

(فرهنگ جهانگیری ).


فراشتن با اول مفتوح بمعنی بلند بود و آن را افراشتن نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری ).
سارشک = سارخک . سارخارشک با راء مفتوح بـه خاء زده درون لغت اول و در ثانی بسین منقوطه زده پشـه باشد. شیخ فریدالدین عطارنظم نموده:
به پیش آفتاب نام بردار
چه سارخک و چه پیل آید پدیدار
نئی خود پیل اگر خود پیل گیری
چو نمرودی بـه سارخکی بمـیری .
اثیرالدین اخسیکتی گفته:
سارشک پیل را بسنان برزمـین زند
لیکن نـه مرد پنجه و بازوی صرصر هست .

(فرهنگجهانگیری ).


سارشکدار = سارخکدار. سارخکدار و سارشکدار نام درختی هست که آن را اغال پشـه و کژم پشـه دار و سده و لامشکر و ناژبن ودردار و پشـه خانـه و پشـه غال و کنجک نیز خوانند و به تازی شجرةالبق نامند. (فرهنگ جهانگیری ).
فراشا = فراخه .
فراشیدن = فراخیدن . مو بر بدن برخاستن هست . (فرهنگ جهانگیری ). فراشا... حالتی را گویند کـه آدمـی را پیش از بهم رسیدن تب واقع مـیشود، و آن خمـیازه و بهم کشیده شدن پوست بدن و راست شدن موی بر اندام باشد و آن حالت را بـه عربی قشعریره خوانند. فراشیدن .بمعنی لرزیدن و خود را بهم کشیدن درون ابتدای تب باشدو آن را فراشا و به عربی قشعریره خوانند. (برهان قاطع). فراخه لرزه و لرزش و رعشـه و ارتعاش و هول و وحشت و ترس . (ناظم الاطباء).
- و گاه بدل بـه «ر» شود:
انباشتن ، انبا : انبار... بمعنی پر و مملو آمده هست ، ظهیرالدین فاریـابی راست:
به یک سخن دهن آز را فروبندی
به یک سخا شکم آز را بینباری .

(فرهنگ جهانگیری ).


انگاشتن = انگاردن ، انگا ، انگاردن . انگا ، انگاشتن با اول مفتوح بثانی زده و کاف عجمـی ، پنداشتن و تصور نمودن و گمان بردن باشد مولوی گفته:
زشت حتما دید انگارید خوب
زهر حتما خورد انگارید قند.

(فرهنگ جهانگیری ).


کاشتن = کا . کا ... کاشتن و زراعت و عمل و کار و واره . (ناظم الاطباء).
گزاشتن = گزاردن ، گزا:
به استاد گفت این شکار من است
گزا خواب کار من هست .

(شاهنامـه چ بروخیم ج 8 بیت 1011).


گذاشتن = گذاردن ، گذا . گشتن ، گردیدن . گماشتن ، گما . گما ، درون اصل بمعنی گماشتنی هست به کاری و وادار او بدان کار، اما درون ادبیـات مجازاً بمعنی نشان چیزی هست ب متعدی و گاه نمایش داده شدن چیزی هست ب لازم و درین کتاب [ جهانگشای جوینی ] این هر دو وجه مجاز آمده هست . مثال اول : غنچه بهار دهان از زفان (ظ زفان ازدهان ) بگمارید. (جهانگشای جوینی ج 2 ص 29). مثال دوم : اول نوبهار و هنگام گما ازهار. (جهانگشای جوینی ج 2 ص 136). (سبک شناسی چ 1 ج 3ص 85). نبشتن ، نوشتن ، نوردیدن . نگاشتن ، نگا . نگا ... نگاشتن و نقش و کشیدن صورت و خط و رنگارنگ و رسم و نوشتن . (ناظم الاطباء).
- گاه بدل بـه «ز» شود:
افراشتن = افرازیدن . افرازیدن ... بلندساختن و افراختن و آراستن و زیب و خوش . (ناظم الاطباء).
دریوش = دریوز و دریوزه بمعنی درویزه هست که مرقوم شد. حکیم سوزنی فرماید:
کنون ای قلتبان زان درون بدین در
همـی رو چون گدایـان تو بـه دریوز.
مولانا عبدالرحمن جامـی نظم نمود:
ای خدا کمترین گدای توام
چشم بر خوان کبریـای توام
مـیرسم بر درون که هر روزه
شی للّه زنان بـه دریوزه .
دریوش درویش را گویند. حکیم سوزنی فرماید. بیت:
ای بخلق بشر بخُلق سروش
مـهتری جود ورز و دانش کوش
به توانگر دلی و کف جواد
نخوهی ماند درجهان دریوش .

(فرهنگ جهانگیری ).


دندان آپریش = دندان آپریز.
دندان آفریش = دندان آفریز.
دندان پریش = دندان پریز.
دندان فریش = دندان فریز.
دندان آپریز = دندان اپریش .
دندان افریز = دندان افریش . دندان کاو، دندان پریز، این نامـهای خلال هست . (فرهنگ جهانگیری ).
روشن = روزن : و رسول علیـه الصلوة والسلام گفته هست دل چهار هست ، اول دلی پاک روشن کـه در وی چراغی افروخته بود و آن دل مومن هست . (مصباح الهدایة ص 99). و ازروشن ِ قلب روشن نظاره مناظر دلگشای عالم مشـهود گردیده . (دره نادره ص 6 چ تهران ).
شُفت = زفت . رجوع کنید بـه حاشیـه برهان قاطع چ معین ذیل شُفت با اول مفتوح ... فربه و گنده باشد. (فرهنگ جهانگیری ).
شنگله = زنگله . شنگله با اول مفتوح بثانی زده و کاف عجمـی مفتوح دو معنی دارد اول خوشـه خرما را گویند. حکیم ناصرخسرو فرماید:
درخت خرما صد خشک خار داد درشت
اگر دو شنگله خرمای خوب تر دارد.
دویم ریشـه بود کـه بر سر دستار و هر دو سر معجر و امثال آن بدوزند. (فرهنگ جهانگیری ). شنگله ... مطلق خوشـه را گویند اعم از خوشـه خرما و انگور و گندم و جوو بمعنی ریشـه باشد از ابریشم و غیره کـه بر سر دستار و روپاک و امثال آن دوزند. (برهان قاطع). زنگله ... خوشـه کوچکی را گویند از انگور کـه جزو خوشـه بزرگ باشد. (برهان قاطع).
لخشـه = لغزه .
لخشیدن = لغزیدن . رجوع کنید بـه لغت نامـه .
مریش = مریز:
مرا خود دلی دردمند هست ریش
تو نیزم نمک بر جراحت مریش .

(بوستان چ فروغی ص 111).


- گاه بـه «ژ» بدل شود:
باشگونـه = باژگونـه .
باشگونگی = باژگونگی : باشگونـه باز گردانیده باشد و به تازی مقلوب بود. خسروی گوید:
فغان ز بخت من و کار باشگونـه جهان
ترا نبایم و تو مر مرا چرا بایی .
شـهید گفت :
ای کار تو ز کار زمانـه نمونـه تر
او باشگونـه و تو از او باشگونـه تر.

(لغت فرس ).


باشگونـه با شین منقوطه موقوف و کاف عجمـی و واو معروف بمعنی باژگونـه بود. عبدالواسع جبلی راست:
گشته هست با شگونـه همـه رسمـهای خلق
زین عالم نبهره گردون بی وفا.

(فرهنگ جهانگیری ).


باشگونگی باژگونگی باشد. کمال اسماعیل راست:
زین باشگونگی کـه ترا رسم و عادت است
خود را چو باشگونـه کنی رسم اولیـاست .

(فرهنگ جهانگیری ).


خاکشی = خاکژی : خاکشی ... بمعنی خاکشو هست که بزرالخمخم باشد و علف آن را بـه شتر دهند. (برهان قاطع). خاکژی ... تخمـی باشد کـه آن را با کافور درون چشم کنند و در عربی بزرالخمخم و بزر الجنـه خوانند. (برهان قاطع).
دُش = دژ.
دش خدای = دُژخدای .
- گاه بدل بـه «س » شود:
بُست = پُشت : پُشت نام قریـه ای هم هست از ولایت بادغیس درون خراسان . (برهان قاطع).مراد بست هست . رک : بُست . (حاشیـه برهان قاطع چ معین ).
خروش = خروس . خروش برآوردن . خروشیدن . خروس (= خرَئوس ) واژه اوستائی خرئوس درون فارسی خروس شده ، مرغی کـه از به منظور خروشیدن و بانگ زدن چنین نامـیده شده هست . برگشتن سین اوستا بشین درون فارسی مثال بسیـار دارد چون سرسک درون فارسی سرشک . اَرَسک درون فارسی رشک . سکنَددر فارسی شکستن وجز آن . (یـادداشت های پنج گاتها بقلم پورداود صص 377 - 378).
خشو = خسو. جغرافی نویسان قدیم رونیز را بصورت رونیج (یـاروینج ) نوشته اند و دور نیست کـه همان خسویـاوی امروز باشد. حمداللّه مستوفی گوید کرم و رونیز دو شـهرند کـه هوای گرم و آب فراوان دارند. بگفته مقدسی ولایت خسو (یـا خشو) از طرف مشرق وسعت و امتداد زیـادی داشته هست ... حمداللّه مستوفی خسو را ازتوابع دارابجرد شمرده هست . (سرزمـینـهای خلافت شرقی ص 312).
ریکاشـه = ریکاسه . ریکاشـه خارپشت بود. عنصری گوید:
نتوان ساخت از کدو گوداب
نـه ز ریکاشـه جامـه سنجاب .
هم عنصری گوید:
گُسی کرد نتوان ز زهر انگبین
نسازد ز ریکاشـه پوستین .

(لغت فرس ).


«س ون » (در حاشیـه ): ریکاسه خارپشت بود. (حاشیـه لغت فرس ). ریکاسه با اول مکسور و یـای مجهول خارپشت را گویند. (فرهنگ جهانگیری ). جهانگیری این لفظ را ریکاسه (با سین مـهمله ) ضبط کرده و رشیدی ریکاشـه (باشین معجمـه ) (فرهنگ نظام ).
سالوش = شالوس ، سالوس (چالوس ): و به همـین فاصله درون سمت باختر ناتل شـهر سالوس یـا شالوس واقع بود. (سرزمـینـهای خلافت شرقی ص 398) نام این شـهر بـه صورت سالوش هم ضبط گردیده . (ایضاً ص 398).
شاتل = ساتل . ساتل بر وزن قاتل ، دارویی هست مانند کمای خشک شده و به شیرازی روشنک خوانند. وبا شین نقطه دار هم آمده هست و معرب آن ساطل هست . (برهان قاطع).
شارک = سارک . شارک [ درون چ : سارک ] مرغی هست خوش آواز و کوچک ، زینبی گوید:
الا که تا درآیند طوطی و شارک
الا که تا سرایند قمری و ساری .

(لغت فرس ).


شارک نام جانوری هست مشـهور کـه آن را شار نیز گویند حکیم اسدی گفته:
پراکنده با مشک دم سنگخوار
خروشان بهم شارک و کبکسار.
امـیرخسرو راست :
اگر شاهین زبون گردد ز شارک
کله گلمرغ را زیبد بـه تارک .

(فرهنگ جهانگیری ).


سارک با رای مفتوح نام جانوری هست سیـاه رنگ کـه نقطه های سفید دارد و خوش آواز بود وآن را سار نیز گویند. زراتشت بهرام گفته:
خروشان بر سر کهسار سارک
که بادا جشن نوروزی مبارک .

(فرهنگ جهانگیری ).


... و به سین مـهمله (بدل شود)... شارارک بفتح رای مـهمله نام جانوری هست که درون هندوستان بهم مـیرسد و سارج بـه جیم تازی مبدل و سار مخفف آن هست . بهرام راست:
خروشان بر سر کهسار سارک
که بادا جشن نوروزی مبارک .

(آنندراج ).


شارو = سارو. سارو... با واو مجهول نام جانوری هست سیـاه رنگ کـه در هندوستان پیدا شود و مانند طوطی سخن گوید وشار و شارک نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری ). شاره = شار،
ساره = ساری : ساره با رای مفتوح ... نوعی از فوطه و مـیزر باشد کـه از ملک هندوستان آورند و آن را درون آن ملک بیشتر زنان لباس سازند و ساری خوانند حکیم اسدی راست:
فصول سال همـه خادمند از آنکه بوقت
لباس آرد و هر یک تو را بدیع نگار
سپید ساره زمستان دو رنگ حله تموز
حریر زرد خزان دیبه لطیف بهار.
حکیم ناصرخسرو فرماید:
تن همان خاک گران سیـه هست ارچند
ساره زربفت کنی کرته و شلوارش .

(فرهنگ جهانگیری ).


شاره با رای مفتوح - دو معنی دارد:
اول دستار اهل هند باشد و آن را بـه هندی چیره گویند. حکیم فردوسی راست:
ز سر شاره هندوی برگرفت
شد و دست بر سر گرفت .
هم او گوید:
ز گفتار او ماند شنگل شگفت
ز سر شاره هندوی بر گرفت .
دویم چادری باشد رنگین کـه بغایت تنازک بود و زنان بیشتر از آن لباس سازند و کرته فانوس هم کنند و آن را شار نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری ).
شاماخچه = شاماکچه ، ساماخچه ، ساماکچه : شاماخچه و شاماکچه همان ساماخچه هست که درون فصل سین از همـین باب مرقوم شد. (فرهنگجهانگیری ). ساماخچه و ساماکچه درون لغت اول با خای موقوف و در ثانی باکاف و در هر دو لغت با جیم عجمـی مفتوح و اخفای ها بند زنان هست . (فرهنگ جهانگیری ).
شاماکی = ساماکی . شاماکی ... بند زنان باشد. (برهان قاطع).
شبورغان = سبورغان . شبرقان کـه اشبورقان و اشبرقان و شبورقان و شبورغان و سبورغان هم نوشته اند هنوز باقی هست و درون قرن سوم هجری یک بار مرکز و کرسی ولایت جوزجان واقع گردید. (سرزمـینـهای خلافت شرقی ص 452).
شِپش = سِپج ، سِپش ، سِبش . سپچ ،
شفل = سفل
سپل = شفل با اول و ثانی مفتوح ناخن شتر باشد. (فرهنگ جهانگیری ). شغل بفتح اول بروزن کفل ناخن شتران بارکش را گویند. سپل بفتح اول و ثانی بروزن اجل ، سم شتر و ناخن فیل را گویند. (برهان قاطع).
شتاغ = ستاغ . شتاغ با اول مکسور هر زن و هر ماده حیوان باشد کـه شیر بسیـار دهد. (فرهنگ جهانگیری ). ستاغ با اول مکسور... درون بعضی از فرهنگها بمعنی شتران شیرده نیز نوشته اند. (فرهنگ جهانگیری ).
شتاک = ستاک ، ستاخ . سِتاک شاخ نو باشد کـه از بن ریـاحین بر آید و درخت تازه بود و نازک:
آسمان خیمـه زد از بیرم و دیبای کبود
مـیخ آن خیمـه ستاک سمن و نسترنا.

منوچهری (دیوان ص 1).

کسائی گوید (در نسخه سعید نفیسی کـه فقط مصراع آخر را دارد آن را بـه اسم شاکر بخاری ضبط کرده ):
سوسن لطیف و شیرین چون خوشـه های سیمـین
شاخ و ستاک نسرین چون برج ثور و جوزا.

(لغت فرس ).


شتاگ... شاخ تازه و نازک باشد کـه از بیخ و بن درخت و از شاخ درخت سرزند و بیرون آید. (برهان قاطع). ستاک ... هر شاخه نو رسته تازه و نازک را گویند کـه از بیخ درخت بجهد عموماً. (برهان قاطع). ستاخ با اول مکسور شاخ درخت نوچه را گویند کـه بس نازک و لطیف رسته باشد. سیف اسفرنگی راست:
ستاخ درختانش نفس معین
هوای گلستانش جان مصوّر.

(فرهنگ جهانگیری ).


شجام = سجام .
شجائیده = شجائیدن ، شجائیده ،
شجیدن = سجائیده ، سجائیدن ، سجائیده ، سجیدن
شجد = سجد.
شجن = سجن .
شجام سرمای سخت بود. دقیقی گفت:
سپاهی کـه نوروز گرد آورید
همـه نیست کردش ز ناگه شجام .

(لغت فرس ).


شجد سرمای سخت باشد، اگری را سرمایی بزند گویند شجیده باشد. دقیقی گفت:
صورت خشمت ار ز هیبت خویش
ذره ای را بخاک بنماید
خاک دریـا شود بسوزد آب
بفسرد آفتاب و بشجاید.

(لغت فرس ).


شجام ، شجد،شجن با اول و ثانی مفتوح سرمای سخت باشد. استاد دقیقی گفته:
سپاهی کـه نوروز گرد آورید
همـه نیست کردش بنا گه شجام .
و شجائیدهی را گویند و چیزی را کـه به سبب سرمای سخت از حال خود گشته باشد. هم استاد دقیقی گوید:
صورت خشمت ار ز هیبت خویش
ذره ای را بـه دهر بنماید.
خاک دریـا شود بسوزد آب
بفسرد نار و برق بشجاید.
و بعضی از صاحب فرهنگان بـه سین نیزمرقوم ساخته اند. (فرهنگ جهانگیری ). سجام سرمای سخت را گویند. و با سین نقطه دار هم آمده . (برهان قاطع). سجانیدن ... بمعنی سرد چیزهای گرم باشد. (برهان قاطع). سجانیده ...ی را یـا چیزی را گویند کـه بسبب سرمای سخت از حال خود گشته باشد. (برهان قاطع). سجد... سرمای سخت را گویند، و به این معنی با شین نقطه دار هم آمده هست . (برهان قاطع).
شُخ = سَخ ، شخ با اول مضموم مخفف شوخ هست بمعنی چرک . (فرهنگ جهانگیری ). شخ بضم اول مخفف شوخ هست که بمعنی چرک بدن و جامـه باشد. (برهان قاطع). سخ بفتح اول بمعنی شوخ هست که چرک بدن و جامـه باشد و به عربی وسخ گویند: (برهان قاطع).
شَخش = سخش . شخش کهنـه بود چون پوستین و غیر اینـها. ابوالعباس گوید:
بپنج مرد یکی شخش پوستین بَرتان
بپنج کودک نیمـی گلیم پوشد نی .

(لغت فرس ).


شخش با اول مفتوح بثانی زده ... جامـه و پوستین و امثال آن را گویند کـه کهنـه بود. شمس فخری:
بجایی رسیده ست حال عدوش
که پیشش بـه از شرب مصری هست شخش .

(فرهنگ جهانگیری ).


سخش بـه فتح اول ... کهنـه پوستین و کهنـه جامـه و کهنـه کلاه و امثال اینـها را گویند، و به این معنی با شین نقطه دار هم آمده هست . (برهان قاطع).
شدکیس = سدکیش ، سد کیس . سد کیس قوس قزح باشد. بوالموید گفت:
مـیغ ماننده پنبه ست و ورا باد ن
هست سد کیس درونـه کـه بدو پنبه زنند.

(فرهنگ اسدی ).


شدکیس بـه فتح اول ... قوس قزح را گویند و آن را کمان رستم نیز خوانند. (برهان قاطع). سدکیس ... قوس قزح را گویند، و حرف آخر نقطه دار هم آمده هست که سدکیش باشد. (برهان قاطع).
شما = سما. درون زبان فارسی ... بیشتر حرف ش رابه س بدل کنند مانند شما و سما و شار و سار. (ناظم الاطباء).
شنج = سنج . شنج سرین مردم و چهار پای بوده . منجیک گفت:
پیری و درازی و خشک شنجی
گویی بگه آلوده لتره غنجی .

(لغت فرس ).


شنج و سنج بالفتح کفل و سرین . ناصرخسرو گفته:
اندیشـه کن از بنده امروز کـه بندت
پیش تو بپایست و تو بنشسته بشنجی .

(آنندراج درون ابدال ش بـه س ).


شنیز = سنیز، سینیز: سینیز شـهری هست بر کران دریـا با نعمت بسیـار و هوای درست و همـه جامـهای سینیزی از آنجا برند. (حدود العالم ). بعد از مـهروبان و در مشرق آن درون کنار خلیج ، سنیز یـا شنیز واقع هست که بقایـای آن درون محل بندر دیلم کنونی هست . (سرزمـینـهای خلافت شرقی ص 295). شوشتر = سوستر: اما کرسی دوم خوزستان کـه اعراب آن را تستر و ایرانیـان شوستر یـا شوشتر مـی گفتند بر خلاف اهواز شـهری خوش نام بود. (سرزمـینـهای خلافت شرقی ص 252).
شـهار = سهار. استوارترین دژ دودمان قارن کـه از دوره ساسانیـان درون تصرف آنان بود فرم (فریم ) نام داشت و آبادترین شـهر آنـها شـهر سهار یـا شـهار بود و مسجد جامع منحصر بفرد آن ناحیـه درون این شـهر جای داشت . (سرزمـینـهای خلافت شرقی ص 398).
شیرجان = سیرجان: سیرجان شـهری هست مـیان کرمان و فارس . (معجم البلدان ). شیرجان و من آن را جز سیرجان نمـی پندارم کـه قصبه کرمان هست و اگر جز آن باشد امر آن بر من روشن نیست . عمرانی گفته هست شیرجان موضعی هست و زیـاده بر این چیزی نیـاورده و شیر درون زبان فارسی بدو معنی هست لبن الحلیب و اسد. (معجم البلدان ). سیرگان قصبه کرمان هست و مستقر پادشاست و شـهری بزرگ هست و جای بازرگانان ست و آبشان از کاریز هست و آب روستاهای ایشان از چاههاست و جایی کم درخت هست . (حدود العالم ). سیرجان کرسی اسلامـی قدیم کرمان ، درون زمان ساسانیـان نیز شـهر عمده آن ایـالت بود و جغرافی نویسان عرب آن را السیرجان و الشیرجان (با «ال » تعریف ) نوشته اند. (سرزمـینـهای خلافت شرقی ص 322).
شیم = سیم : شیم ماهی بود سپید و برود جیحون بسیـار بود و نیز گویند نام رودی هست . معروفی گوید:
مـی بر آن ساعدش از ساتگنی سایـه فکند
گفتی از لاله پشیزستی بر ماهی شیم .

(لغت فرس ).


سیم ...و نام ماهیی هم هست درم دار کـه ماهی شیم هم مـیگویند با شین نقطه دار. (برهان قاطع).
فراشترو =فراشتروک ، فراشتک ، فراشتوک ، فراستوک ، پرستوک پرستو:فراستوک پرستوک باشد. زرین کتاب گوید:
ای قحبه چه یـازی بدف ز دوک
مسرای چنین چون فراستوک .

(لغت فرس ).


فراشتک ... بمعنی فراشتروک هست که پرستوک و خطاف باشد و آن را فراشتوک هم مـی گویند. (برهان قاطع). فراشترو... بمعنی پرستوک هست و آن پرنده ای باشد کـه بیشتر درون سقفهای خانـها آشیـان کند و به عربی خطاف گویند. (برهان قاطع).
فراشیون = فراسیون . فراسیون ... گندنای کوهی باشد. (برهان قاطع). فراشیون ... گیـاهی هست که آن را... بـه فارسی گندنای کوهی گویند. (برهان قاطع). فراسیون ، فراشیون ، فارسیون . (دزی ج 2 ص 236): ... فراسیون نقل از یونانی noisaَrp هست . (حاشیـه برهان قاطع چ معین ).
فرشته = فرسته . فرسته رسول بود. فردوسی گوید:
فرسته چو از پیش ایوان رسید
زمـین بوسه داد آفرین گسترید.
دقیقی گوید:
ای خسروی کـه نزد همـه خسروان دهر
بر نام و نامـه تو نوا و فرسته شد.

(لغت فرس ).


رجوع بـه حاشیـه برهان قاطع چ معین ذیل فرسته شود.
کریشک ، کریشنگ = گریسنگ. کریشنک ... مغاک و گو را گویند. گَریسنگ... بمعنی مغاک و گو باشد. کریشک ... بـه معنی مغاک و گودال هم بنظر آمده هست . (برهان قاطع).
= کش . این محل ظاهراً درون ایـام فتوحات اولیـه مسلمـین بوسیله بلاذری ذکر شده هست ، زیرا وی از شـهری گفتگو مـی کند کـه آن را رودبار سیستان مـی گفتند و سر راه قندهار واقع بوده و نزدیک این رودبار شـهر «کش » یـا «» بوده هست و بنظر مـیرسد کـه این کش همان محلی هست که امروز موسوم هست به کاخ یـا کهیج . (سرزمـین های خلافت شرقی ص 368).
کُشتی = کُستی .تی و کشتی کـه چسبیدن دو حریف هست بهم و سعی هر یک کـه شانـه دیگری رابر زمـین بیـاورد کـه نشان غالب و مغلوب هست . کمال الدین اسماعیل:
گردون کـه دایم آرد هر سختی ای برویم
آورده از طرفها درون کار بنده سستی
... فریـاد من رس کنون کز دستهای بسته
با چون فلک حریفی حتما گرفتتی .

(فرهنگ نظام ).


لشتن ، لیشتن = . لشتن بمعنی یعنی زبان بر چیزی . (برهان قاطع). لشتن ، لیشتن ، . (حاشیـه برهان قاطع چ معین ).
ماشوره = ماسوره . ماشوره ... نی مـیان تهی باشد کـه جولاهگان دارند و ریسمان را بر او پیچیده درون مـیان ماکو نـهند و جامـه ببافند... اثیرالدین اخسیکتی راست:
خلیل سبکدست ماشوره کن
مسیح سخن باف مشتوزنش .

(فرهنگ جهانگیری ).


ماشوره ... مبدل ماسوره هست . (فرهنگ نظام ).
نیشو، نیشتر باشد، ابوالعباس گوید:
که من از جور یکی سفله برادر کـه مراست
ز بخارا برمـیدم چو خران از نیشو.
نیشو... بمعنی نشتر حجام هم آمده هست و عربان مبضعخوانند. (برهان قاطع). نیسو بر وزن گیسو، نشتر فصادو حجام باشد و آن را نیسویـا هم مـی گویند با تحتانی بـه الف کشیده درآخر. (برهان قاطع).
- گاهی بدل بـه «غ » شود:
شنج = غنج . شنج بهر اول و سکون ثانی کفل و سرین مردم و حیوانات دیگر را گویند و به این معنی بفتح اول هم گفته اند. با غنج مرادف ساخته اند. (برهان قاطع).
پیری و درازی و خشک شنجی
کوئی بگه آلوده لتری غنجی .
منجیک ترمذی (لغت فرس ص 270). (حاشیـه برهان قاطع چ معین ). غنج ... بمعنی سرین و کفل حیوانات هم هست ، و به این معنی بکسر اول نیز گفته اند. (برهان قاطع). غنج جوال بود. لبیبی گفت:
وان بادریسه هفته دیگر غضاره شد
و اکنون غضاره همچو یکی غنج پیسه گشت .

(لغت فرس ).


و درون سروری هست غنج بغین معجمـه جوال و شمس فخری مرادف شنج کرده و گفته:
بفرمانش حیوان و انس و پری
همـه داغ دارند بر شنج و غنج .

(آنندراج ).


و گاه بـه غ (بدل شود)چون شنج و غنج بمعنی جوال . (ناظم الاطباء).
- گاهی بدل بـه «ک » شود:
شالی = کالی (گالی ) (رجوع کنید بـه حرف ک ).
شولا = کولا (بارانی ):
در بیـابان بدید قومـی کُرد
کرده از موی ، هر یکی کولا.

(لغت فرس ذیل کولا).


شولا... خرقه درویشان . (ناظم الاطباء).
- گاهی بدل بـه «ل » شود:
اسپگوش ، اسپیوش = اسپگول ، اسپغول . اسپغول بذر قطونا بود. بهرامـی گوید:
بروز کرد نیـارم بخانـه هیچ مقام
از آنکه خانـه پر از اسپغول جانور هست .

(لغت فرس ).


اسپغول ، اسپیوش مبدل آن هست . (بهار عجم ).
و بـه لام (بدل شود) چون اسپغول مبدل اسپ گوش تخمـی دوائی هست که مانا هست بگوش اسپ . (آنندراج ). و گاه بـه ل بدل شود مانند اسپگوش و اسپگول بمعنی اسپغول و اسفرزه . (ناظم الاطباء). هشتن ، هلیدن . و مثل تبدیل بـه لام درون مضارع هشتن کـه هلد هست .(فرهنگ نظام ). هلیدن ... گذاشتن و ترک و فروگذاشتن و نـهادن . (ناظم الاطباء).
- گاهی بدل بـه «ه » شود:
آماش (آماس ) = آماه . و گاه بـه ه [ بدل شود ] مانند آماش و آماه بمعنی ورم . (ناظم الاطباء). پاشنگ، پاهنگ. و به ها [ بدل شود ] ... پاشنگ و پاهنگ خیـاری کـه برای تخم نگاه دارند. منجیک راست:
آن سگ ملعون برفت این سند را ازخویشتن
تخم را مانند پاشنگ اندر آن بر جای ماند.

(آنندراج ).


رجوع کنید بـه پاشنگ.
خروش (خروس ) = خروه ، خُره : خروه ، خروس باشد. عنصری گوید:
شب از حمله روز گردد ستوه
شود پر زاغش چو پر خروه .

(لغت فرس ).


غرنبش = غرنبه . غُرنبه بانگ تشنیع بود چنانکه بهری بیرون و بهری اندرون گلو بود. عنصری گوید:
لشکر شادبهر درجنبید
نای رویین و بغرنبید.
لبیبی گوید:
دو چیزش برکن و دو بشکن
مندیش ز غلغل و غرنبه .

(لغت فرس ).


غرنبه با اول و ثانی مضموم بنون زده و بای مفتوح بانگ و مشغله بود و آن را غریو نیز گویند.شمس فخری فرماید بیت:
ز فضل و بخشش واز کوشش او
ممالک سربسر دارد غرنبه .

(فرهنگ جهانگیری ).


و بـه ها [بدل شود ] چون غرنبش و غرنبه بضم غین معجمـه و رای مـهمله و تقدیم نون بر بای تازی بمعنی بانگ و فریـاد...ملا عبداللّه هاتفی گوید:
چو دریـا برفتن غرنبش کند
زمـین آسمان را ز کند.

(آنندراج ).


گزارش ، گزارش نامـه = گزاره ، گزاره نامـه . گزارش و گزارشن و گزاره با اول مضموم سه معنی دارد اول بمعنی تعبیر خواب ... دوم شرح و تفسیر باشد... ناصرخسرو نظم نموده:
سخن حجت گزارد سخت زیبا
که لفظ هست منطق را گزاره .

(جهانگیری ).


و بـه ها [ بدل شود ] چون ... گزارش و گزاره بـه ضم کاف فارسی تعبیر خواب گزارشن بنون بعد الشین مزید علیـه آن . (آنندراج ). ایضاً حرف شین تبدیل بـه ها کـه از حروف حلقی هست مـیشود مثل گزارش و گزاره . (فرهنگنظام ). یـازش ، یـازه . و به ها: [ بدل شود ] چون یـازش و یـازه بتحتانی حرکت و و از این مرکب هست تب یـازه مرادف (تب لرزه ) و شب یـازه مرادف (شپرک ) و دیریـازبمعنی زمان دراز. (آنندراج ).
- و در تعریب بدل بـه «ت » شود:
شُشتر = تستر:
و کان کتاب فیـهم و نُبوة
و کانوا باصطخر الملوک و تسترا.

جریر (المعرب جوالیقی ).


فعاطینا الافواة حتی کانما
شربنا براح ٍ من اباریق تسترا.

فرزدق (المعرب الجوالیقی ).


- و گاه بدل بـه «ج » شود:
پشینـه = بجانـه . (مقدمـه ابن خلدون ترجمـه پروین گنابادی ص 501).
خفشاخ = قبجاق. (مقدمـه ابن خلدون ترجمـه پروین گنابادی ص 154).
ماش = مج . (المعرب جوالیقی ).
- و گاه بدل بـه «ز» شود:
شنگبیل = زنجبیل:
کان ّ القرنفل و الزنجب'
'یل باتا بفیـها و اریـاًمشُوراً.

اعشی (از المعرب جوالیقی ).


شنگرف = زنجرف . رجوع کنید بـه حاشیـه برهان قاطع چ معین ذیل شنگرف .
- و گاه بدل بـه «س » شود:
ابریشم ، ابریسم:
کانّما اعتمت ذُری الجبال
بالقز والابریسم الهلهال .

ذوالرمة (ازالمعرب جوالیقی ).


باشگیر، باشکر = بسجیرت . (مقدمـه ابن خلدون ترجمـه پروین گنابادی ص 149و 153).
بنفشـه = بنفسج:
کنا جُلسان حولها و بنفسج
و سیسنبر و المرزجوش منمنا.

اعشی (از المعرب جوالیقی ).


عجبت ُ لعطارٍ اتاناً یسومُنا
بِحبّانَة الدیرَین ِ دُهن َ البنفسج .
مالک بن الریب التمـیمـی (از المعرب جوالیقی ).
جِرجِشت = قِرقِس . القرقِس گِلی کـه به آن مـهر زنند. فارسی معرب هست و بـه فارسی آن را جِرجِشت گویند. (از المعرب جوالیقی ).
گندیشاپور = جندیسابور. رجوع کنید بـه سرزمـینـهای خلافت شرقی ص 256.
چموش = شموس . چموش اسب و استرلگد زن وبد فعل را گویند و معرب آن شموس هست . (برهان قاطع).
دُخت نوش = دَختنوس . دَختَنُوس ، بـه فارسی دُخت نوس ُ. و او لَقیطبن زُرارة هست . پدرش او رابه نام ری نامـید و هنگام تعریب شین آن بـه سین برگردانده شد و معنای آن بنت الهنی هست . (از المعرب جوالیقی ).
درفش = درفس . الدرفس ، الرّایة، فارسی معرب هست . (از المعرب جوالیقی ).
دشت = دست:
قد علمت فارس و حمـیر و ال'
اعراب بالدست ایکم نزلا.

اعشی (المعرب جوالیقی ).


شا = سا. (رجوع کنید بـه لغت شا).
شاپور = سابور:
اینریری الملوک انوشر
و ان ام این قبله سابور.

عدی بن زید (المعرب جوالیقی ).


شاپورخره = سابورخره . (سرزمـینـهای خلافت شرقی ).
شاپورخواست =شابرخواست ، سابورخواست . (معجم البلدان ) (سرزمـینـهای خلافت شرقی ).
شبه = سبج . السبج ، مـهره سیـاه . ازهری گوید: و آن معرب و اصل آن شَبه هست . (المعرب جوالیقی ).
شَبی = سبیج . ابن السکیت گوید: و السبیج ، بقیرة (نوعی پیراهن ) و اصل آن درون فارسی شبی هست . و در حدیث قَیْلة آمده هست : انـها حَمَلَت بنت اختها و علیـها سُبَیْح من صوف ٍ. و از آن سبیج اراده شده و آن معرب هست . عجّاج گوید: کالحبشی التف ّ او تسبجا. و آن سبیجه هست و جمع آن سبائج . و سِباج . (المعرب جوالیقی ). شوی بفتح اول ور ثانی و سکون تحتانی معروف ، بمعنی پیراهن هست و بـه عربی قمـیص گویند.
شلغم = سلجم . السلجم کجعفر گیـاهی هست معروف و گفته اند قسمـی از بقولات خوردنی هست . شاعر گوید:
تسالنی برامتین سلجما
لو انـها تطلب شیئاء امما.
و ابوحنیفه گوید کـه سلجم معرب هست و اصل آن بـه شین هست و درون زبان عرب جز بـه شین گفته نشده و سیبویـه نیز بر همـین قول هست . (تاج العروس ).
شِوِذ = سِبِط، سِبِت ازهری گوید: و اما الشبث ، سبزی معروف هست و آن معرب هست . همچنین گوید: و شنیده ام کـه مردم بحرین بـه آن سبت بسین غیر معجمـه و تا مـی گفتند و اصل آن درون فارسی شوذ هست و درون عربی بصورت سبط نیز آمده هست . (المعرب جوالیقی ).
شوش = سوس . السوس ... شـهری هست در خوزستان کـه قبر دانیـال نبی علیـه السلام درون آن هست . حمزه گوید سوس معرب شوش هست . (معجم البلدان ).
شوک = سوق. شوک بلغت زند و پازند بمعنی بازار هست که عربان سوق گویند . (برهان قاطع). شیلاو = سیراف . رجوع کنید بـه معجم البلدان ذیل سیراف کـه یـاقوت درون شرح آن داستان فرو افتادن کیکاوس را بـه سیراف نقل مـی کند و این کلمـه را درون اصل از شیر و آب مرکب مـیشمارد و مـی گوید سپس معربش د و شین را بـه سین برگرداندند و باء رابه فاء و همچنین اضافه مـی کند کـه بازرگانان آن را شیلاو بهر شین معجمـه نامند.
طبرش (تفرش )= طبرس:
خسروا هست جای باطنیـان
قم و کاشان و آبه و طبرش .

شمس الدین لاغری (از راحة الصدور ص 395).


طشت = طست . ابوعبید از ابوعبیده نقل کرده هست که از کلمات دخیل درون زبان عرب طست و تور و طاجن هست . و این کلمات فارسی اند. و فراء گوید: قبیله طی طست گویند و دیگران طس ... و جمع آن را طسوت آورند. و در حدیث مروی از ابی بن کعب درباره شب قدر آمده هست : «ان تطُلعَ الشمس غداتئذکانـها طسلها شُعاع ». سفیـان ثوری گوید: طس همان طست هست لیکن درون زبان عرب طس نامند. مقصود وی این هست که درون تعریب طس آورده اند و به طساس و طسوس جمع بسته شود. راجز گوید: ضرب یداللعابة الطسوسا... (المعرب جوالیقی ).
کرمانشاهان =قرمـیسین . قرمـیسین ... و آن تعریب کرمانشاهان هست . (معجم البلدان ).
کومش . قومس ...و آن معرب کومس هست . (معجم البلدان ).
کُشب = کُسب .
کسبج =ب ، بمعنی کنجاره و فارسی هست ... و آن عصاره روغن هست . ابومنصور گوید:ب معرب هست و اصل آن بـه فارسی کُشب هست . شین بـه سین قلب شده هست ... (لسان ).
کنشت = کنیسه . کنیسه را بعضی از دانشمندان فارسی معرب شمرده اند. (از المعرب جوالیقی ). کنشت از لغات آرامـی هست . رجوع شود بـه سبک شناسی ج 1 ص .
کُلشان = جُلسان . جُلسان دخیل هست و آن بـه فارسی کُلشان هست ... اعشی گوید:
لنا جُلسان عندها و بنفسج
و سیسنبر و المرز جوش منمنما.
ایضاً گوید:
بالجلًّسان و طیّب اردانـه
بالون ّ یضرب ُ لی یَکُرٌّ الاءًصبعا.

(المعرب جوالیقی ).


کوشک = جوسق. الجوسق، فارسی معرب هست . (المعرب جوالیقی ).
گاومـیش = جاموس . جاموس ، لغت اعجمـی هست و گاهی عرب درون سخن بکار برد. راجز گوید:
لیث یدق الاسد الهموسا
والا قهبین الفیل و الجاموسا.

(المعرب جوالیقی ).


فارسی معرب و آن درون عجمـی کوامـیش هست . (لسان ). رجوع شود بـه حاشیـه المعرب جوالیقی ص 104 چ قاهره .
گندیشابور، گندشاپور = جندیسابور، جندسابور. جُندیسابور شـهری هست به خوزستان کـه شاپور پسر اردشیر آن را بنا کرد... حمزه گوید جندیسابور معرب اندیوشافور هست . (معجم البلدان ).
گواشیر، بردشیر = بردسیر. بردسیر بزرگترین شـهر کرمان هست ... و حمزه اصفهانی گوید بردسیر معرب اردشیر هست و مردم کرمان آن راکواشیر نامند. (معجم البلدان ).
مشک = مسک . مِسک . عطر و فارسی معرب هست . (المعرب جوالیقی ).
مَیشان = مـیسان . رجوع کنید بـه معجم البلدان ذیل دستمـیسان . مذار درون زمان فتوحات اسلامـی شـهری مـهم و کرسی ولایت مـیسان بود کـه آن را دشت مـیشان هم مـیگفتند...کر و مـیسان دو ولایت قسمت خاوری بطائح بشمار مـی آمدند... درون مـیسان ، قبر عزیر یـا عزرای پیغمبر وجود داشت . (سرزمـینـهای خلافت شرقی ص 46 و 47).
نرماشیر = نرماسیر. شـهری مشـهور از شـهرهای مـهم کرمان . (معجم البلدان ). نیشابور = نیسابور. نیسابور و عامـه آن را نشاوور خوانند. (معجم البلدان ).
- گاه بدل بـه «ص » شود:
شاپور =صابور. (مقدمـه ابن خلدون ترجمـه پروین گنابادی ص 118).
- و گاه بدل از «ج » آید:
کفجلاز = قفشلیل . قفشلیل ، مغرفة و آن معرب هست . اصل آن درون فارسی کفجلاز باشد. (المعرب جوالیقی ).
- و گاه بدل از «چ » آید:
بهرام چوبین = بهرام شوبین: بهرام شوبین بـه مداین اندر آمد... بهرام شوبین بترسید. پنداشت کـه بهرام سیـاوشان با همـه سپاه بیعت کرده هست برکشتن وی . (تاریخ بلعمـی ازسبک شناسی ج 2 ص 10 و 14).
چاچ = شاش . شاش بشین معجمـه درون ری واقع هست . قریـه ای هست که آن را شاش نامند و منسوبین بـه آن اندکند لیکن آن شـهرشاش کـه دانشمندانی از آن برخاسته اند و جمعی از روات و فصحاء بدان منسوبند درون ماوراء النـهر هست . (معجم البلدان ).
چادر = شوذر. ابوبکر گوید: شوذر بمعنی ملحفة هست و من آن را فارسی معرب مـیشمارم و در گذشته گاهی آن را درون سخن آورده اند. راجز گوید:
عُجّیزُ لطعاءِ درد بیس
اتتک فی شوذرها تمـیس
احسن منـها منظراً ابلیس .

(المعرب جوالیقی ).


چالوس = شالوس .شالوس بـه ضم لام و سکون و او و سین مـهمله شـهری هست به جبال طبرستان . (معجم البلدان ).
چاه بهار = شاه بهار. شابهار با باء مفتوح نام بتکده ای بود درون نواحی کابل کـه در اطراف آن دشتی بس بزرگ واقع هست . مسعودسعد فرماید:
همـه شادی شابهار کزو
شد شکفته بهار دولت و فر.
استاد فرخی نظم نموده:
هر چه درون هندوستان پیل مصاف آرا بود
پیش کردی و درآوردی بدشت شابهار.

(فرهنگ جهانگیری ).


چرچیل = تشرشیل .
چغانیـان = شغانیـان . چوبک ، شوبق. رجوع کنید بـه حاشیـه برهان قاطع چ معین ذیل چوبک و فرائد الدریـه ص 1010.
چموش = شموس . چموش اسب و استر لگدزن و بدفعل را گویند و معرب آن شموس هست . (برهان قاطع).
چهارسو = شـهار سو. شـهارسوج فارسی هست معنای آن بـه عربی اربع جهات هست . محله ای هست در بصره کـه به آن چهار سوج بَجْلة بفتح باءِ موحده و سکون جیم گویند... (معجم البلدان ).
خیـارچنبر = خیـارشنبر. خیـارشنبر خیـارچنبر معرب هست ودر اسکندریـه و مصر بسیـار روید. (منتهی الارب ذیل خ ی ر).
کوچک = قوش . قوش بمعنی صغیر و آن بـه فارسی کوچک هست که آن را معرب ساخته اند.
- و گاه بدل از «ز» آید:
تولوز = طلوشـه . (مقدمـه ابن خلدون ترجمـه پروین گنابادی ص 138). پیز = بیش . (مقدمـه ابن خلدون ص 138).
- و گاه بدل از «س » آید:
بارسلون = برشلونـه . (مقدمـه ابن خلدون ترجمـه پروین گنابادی ص 137).بورگوس = بُرغُشت . (مقدمـه ابن خلدون ص 137 و 138).
ترتس = طرطوشـه . (مقدمـه ابن خلدون ص 126).
سگوویـا = شقوبیـه . (ایضاً ص 137).
سالامانک = شلمنکه . (ایضاً ص 136).
سویل = اشبیلیـه . (ایضاً ص 124).
کارکاسن = قرقشونـه (ایضاً ص 127 و 137).
گاسکنْی = غشگونیـه . (ایضاً ص 127، 137، 138).
لیسبن = اشبونـه . (ایضاً ص 125و 126) .
- و گاه بدل از «ک » آید:
پرک = فراشـه . بعضی پره قفل .رجوع کنید بـه لغت پرک . ملک الشعرای بهار درون کتاب سبک شناسی ج 1 ص 226 اظهار نظر نموده کـه اعراب از لغت چنگ، فعل تشنج ساخته اند.
- و در زبان عربی با ت ، ج ، ر، س ، ض و ک درون ابدال برابر آید:
- ت :
شوق = توق.
تاق الیـه = اشتاق الیـه . (اقرب الموارد). تاق الیـه توقاً; آرزومند وی شد. شوق آزمندی نفس و مـیل خاطر. (منتهی الارب ).
- ج :
مدمج = مدمش . و گاهی بدل آید... از جیم چنانکه بجای مدمج گویند مدمش . (از تاج العروس ).
- ر:
اِشم َ = اِرِم َ: اَشِم َ بی علی فلان ; دردناک شد. لغتی هست در ارم . (منتهی الارب ).
- س :
جعوش = جعوس .
و شین گاهی بدل از سین آید چنانکه بجای جعوس ، جعوش گفته اند. (تاج العروس ) جشیکه = حسیکه . حشیکه جو کـه بستوردهند لغتی هست در حسیکه . (منتهی الارب ). شُحرور = سُحرور. مرغی هست خوش آواز . رجوع بـه برهان قاطع چ معین ذیل سُحرور و شحرور و حاشیـه آن ذیل سحرور نقل از دزی ج 1 ص 732 و اقرب الموارد و منتهی الارب ذیل ش ح ر شود.
سِدّة = شدة.
طرفش = طرفس ; نگریست و بشکست نگاه را. (منتهی الارب ).
طرمش = طرمس .طرمش اللیل اذا ظلم . اطرمس اللیل اطرمساساً; تاریک شد شب . طرمشة; تاریک گردیدن شب طرمسه ; ترنجیده و گرفته [ کذا ] شدن . (منتهی الارب ).
- ض :
تحریض = تحریش . تحریش بر افژولیدن قوم و سگ بر یکدیگر: حرضه تحریضا; برآغالانید و گرم کرد او را بر چیزی . (منتهی الارب ).
- ک :
و بدل آمدن آن [ شین ] از کاف خطاب لغت (لهجه ) بنی عمرو و تمـیم هست . و این ابدال مشروط نیست و آنکه آنرا بوقف مقید سازد خیـال باطل پرورده چنانکه بیت بر آن دلالت دارد... و ازهری سروده است:
تضحک منی ان راتنی احترش
ولو حرشت کشفت لی عن حرش .
گویند مراد از آن (عن حرک ) باشد. کاف خطاب را بجهت تانیث بـه شین قلب کرده اند. (تاج العروس ). بسیـاری از مردم اسد و تمـیم بجای کاف مونث درون حالت وقف ش قرار مـیدهند مثلا بجای حرک ْ; ای فرجِک حِرش ْ مـیگویند و نیز درون وصل مانند وقف «ش » ایرادمـینمایند و بجای انک و علیک و بک انش و علیش و بش مـیگویند و نادت اعرابیة: تعالی الی مولاش ینادیش ای الی مولاک ینادیک . و قال بعضهم:
فعیناش عیناها و جیدش جیدها
سوی ان عظم الساق منش دقیق.

(ناظم الاطباء ذیل ش ).


دیگ =دیش . و گاهی شین از کاف دیک بشرطی کـه مکسور باشد بدل آمده و دیش گفته اند. (تاج العروس ).
  • ش درون فارسی ضمـیر شخصی متصل سوم شخص مفرد هست که گاهی مفعول و گاهی مضاف الیـه واقع شود:
    1 - درون حالت مفعولی : درون این حالت ش گاهی مفعول صریح هست و گاهی غیر صریح . اگر مفعول صریح باشد با (او را) برابر هست و اگرغیرصریح باشد آن را معادل (به او) یـا (برای او) و نظائر آنـها مـیتوان گرفت . درون باب ضمـیر (ش ) مفعولی اقوال ذیل درون کتب فرهنگ و دستور آمده هست : درون اواخر افعال ضمـیر غایب باشد چنانکه دادش و گفتش و مـی بردش و مـی دهدش . (المعجم فی معائیر اشعار العجم ). درون اواخر افعال بمعنی او را باشد چنانچه مـی گویندش . (فرهنگ جهانگیری ). درون آخر افعال بمعنی (او را) باشد همچو مـیگویندش و مـی آرندش (دیباچه برهان قاطع). ضمـیر متصل مفعولی هست مثل گفتمش . (فرهنگ نظام ). درون شواهد زیر ضمـیر (ش ) مفعول صریح و با (او را) برابر است:
    تهمتن ببردش بـه زابلستان
    نشستنگهی ساخت درون گلستان .
  • فردوسی .


    شـهنشاه از آن بعد گرفتش ببر
    همـی آفرین خواند بردادگر.

    فردوسی .


    شـه آن بـه که بردانش آرد شتاب
    نباید کـه بفریبدش خورد و خواب .

    نظامـی .


    و درون شواهد زیر کـه به فعل گفتن پیوسته مفعول غیرصریح و معادل (به او) هست . زیرا فعل گفتن هرچند متعدی بشمار مـیرود مفعول صریح آن مقول قول هست . چنانکه گوئیم : (این سخن را باو گفتم ) کـه در این جمله سخن کـه مقول قول هست مفعول صریح (بیواسطه ) مـیباشد و (او) مفعول غیر صریح (بواسطه ) است:
    بگویش کـه من نامـه نغزناک
    فراز آوریدستم از مغز پاک .

    عنصری .


    یکی گفتش آخر نـه مردی تو نیز
    تحمل دریغ هست از این بی تمـیز.

    سعدی .


    گفتمش درون عین وصل این ناله وفریـاد چیست
    گفت ما را جلوه معشوق بر این کار داشت .

    حافظ.


    بگفتمش بـه لبم بوسه ای حوالت کن
    بخنده گفت کیت با من این معامله بود.

    حافظ.


    و درون آخر افعال افاده معنی به منظور او نیز کند ...چون زر اندوختش و قبا دوختش یعنی : زر اندوخت به منظور او، قبا دوخت به منظور او. (نـهج الادب ). همچنین درون این بیت ضمـیر (ش ) مفعول بواسطه و معادل (برای او) است:
    فرستادش اسبی بـه زرین ستام
    یکی تیغ هندی بـه زرین نیـام .

    فردوسی .


    و اصل این هست که ضمـیر (ش ) مفعولی بـه فعلی متصل شود کـه متمم آن هست مانند:
    برو باز گرد و بگویش کـه من
    نـه اندیشم از هرچه هست انجمن .

    فردوسی .


    نـه گشت زمانـه بفرسایدش
    نـه این رنج و تیمار بگزایدش .

    فردوسی .


    چو آمد بنزدیک اسفندیـار
    همانگه پذیره شدش نامدار.

    فردوسی .


    صاحبا عمر عزیز هست غنیمت دانش
    گوی خیری کـه توانی ببر از مـیدانش .

    سعدی .


    کم مباش از درخت سایـه فکن
    هر کـه سنگت زند ثمر بخشش .

    واعظ (از نـهج الادب ).


    و درون این بیت:
    پشتم قوی بـه فضل خدایست و طاعتش
    تا درون رسم مگر بـه رسول و شفاعتش .

    ناصرخسرو.


    ضمـیر (ش ) بـه کلمـه طاعت پیوسته کـه مصدر عربی هست . درون فارسی مصادر عربی را معمولاً بـه جای اسم بکار مـیبرند و اگر بخواهند معنای مصدری بـه آن بدهند، مصدری فارسی نیز بـه آن ملحق و از ترکیب آندو مصدر مرکب مـیسازند مانند: عمل ، قرائت ، بنا ، ایجاد و امثال آن . لیکن درون شاهد مذکور طاعت بمعنای مصدری طاعت استعمال شده و مصدر فارسی ( ) درون آن مقدر هست . بنابراین «ش » درون این شاهد متمم طاعت بـه شمار مـیرود یعنی طاعت از او و به جای خود نشسته هست . و گاهی بـه جزء اول فعل مرکب ملحق مـیگردد. مثال:
    سگ آن بـه که خواهنده نان بود
    چو سیرش کنی دشمن جان بود.

    فردوسی .


    هیچ درون عهد رخسار تو با گل خوب نیست
    باغبان از دشمنی درون زخم آبش مـیدهد.

    دانش (از نـهج الادب ).


    در جملات مقلوب «ش » ضمـیر مفعولی بخلاف اصل از فعلی کـه متمم اوست جدا مـیشود و به اجزای دیگر جمله از ارکان (فاعل ، مفعول ، مضاف الیـه ) یـا فروع مـی پیوندد و ملحق بـه ، گاهی اسم است:
    جمش گفت دشمن ندارمش نیز
    شکیبد دلم گر نیـابمش نیز.

    فردوسی .


    سوی قیصرش برد سر پر ز گرد
    دو رخ زرد و لبها شده لاجورد.

    فردوسی .


    دو مرد هست مردم توانا و دانا
    جز این هر کـه بینی بمردمش مشمر.

    ناصرخسرو.


    هر کـه هست التفات برجانش
    گو مزن لاف مـهر جانانش .

    سعدی .


    پشمـینـه پوش تندخو از عشق نشنیده ست بو
    از مستیش رمزی بگو که تا ترک هشیـاری کند.

    حافظ.


    و گاهی بـه صفت ، بـه جای موصوف اتصال یـابد:
    کسی را کش از بن نباشد خرد
    خردمندش از مردمان نشمرد.

    فردوسی .


    کدام آهن دلش آموخت این آیین عیـاری
    کز اول چون برون آمد ره شب زنده داران زد.

    حافظ.


    و گاهی بـه ضمـیر منفصل یـا ضمـیر مشترک مـی پیوندد:
    سر فروکردم مـیان آبخور
    از فرنج منش خشم آمد مگر.

    رودکی (احوال و اشعار رودکی ج 3 ص 1085).


    رها نمـیکند ایـام درون کنارمنش
    که داد خود بستانم ببوسه از دهنش .

    سعدی .


    همان کمند بگیرم کـه صید خاطر خلق
    بدان همـی کند و درکشم بـه خویشتنش .

    سعدی .


    از چنگ منش اختر بدمـهر بدر برد
    آری چه کنم دولت دور قمری بود.

    حافظ.


    و بـه ادات استفهام نیز الحاق مـی یـابد:
    با دو کژدم نکرد زفتی هیچ
    با دل من چراش بینم زفت .

    خسروی .


    و گاهی آن را بـه عدد متصل مـیسازند:
    من از چشم تو ای ساقی خراب افتاده ام لیکن
    بلائی کز حبیب آید هزارش مرحبا گفتیم .

    حافظ.


    بلبلی خون دلی خورد و گلی حاصل کرد
    باد غیرت بـه صدش خار پریشان دل کرد.

    حافظ.


    و گاهی آن را بـه قید متصل مـیسازند:
    سرودی بآواز خوش بر کشید
    که اکنونش خوانی تو داد آفرید.

    فردوسی .


    نگذاشت خواهد ایدرش بر رغم او صورتگرش
    جز خاک هرگز کی خورد آن را کـه خاک آمد خورش .

    ناصرخسرو.


    و گاهی بعد از حرف ربط مـی آید:
    ندادی ورا بار سالار بار
    نـه نیزش شدی هیچخواستار.

    فردوسی .


    چند چو رعد از تو بنالید دعد
    تاش بخوردی بفراق رباب .

    ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 38).


    این جزوکهاست چونش بشناسی
    در کل دلیل گرددت اجزا.

    ناصرخسرو (دیوان چ مـینوی ص 182).


    قدر تو بر افلاک سپه راند و پسش گفت
    ما درون تو نگنجیم کـه بس تنگفضائی .

    خاقانی .


    گرش صد باغ بخشیدندی از نور
    نبردی منت یک خوشـه انگور.

    نظامـی .


    ورش همچنان روزگاری هلی
    بگردونش از بیخ برنگسلی .

    سعدی .


    متقدّمان ضمـیر متصل شرا گاهی بـه قید اضافی «از» متصل ساخته و «ازش » استعمال کرده اند کـه بعدها منسوخ شده ولی درون افواه باقی مانده : ازش گرفتم ، بهش گفتم . درون نثر پهلوی نیز هچش بمعنی ازش و پذش بمعنی بدش یـا بهش ... و مانند اینـها بسیـار متداول بوده هست . (مقدمـه چهارمقاله نظامـی عروضی چ معین ص 61):
    آنکه را کاین سخن شنید ازش
    از پیش آر که تا کند پژهش .

    رودکی .


    و ازش بسیـار نتوان خورد بـه سبب مائیتی کـه در او هست . (چهارمقاله عروضی چ معین ص 51). گاهی نیز ضمـیر «ش » با فعل «بودن » کـه به تاویل «داشتن » مـی رود استعمال مـیشود و مرجع آن درون واقع و نفس الامر مسندالیـه بشمار هست . چنانکه گوئیم : با وی نزاع بودش یعنی با وی نزاع داشت . درشواهد زیر نیز ضمـیر شبه همـین صورت بـه کار رفته است:
    گنبدی نـهمار بر بلند
    نش ستون از زیر و نـه بر سرش بند.

    رودکی .


    بسر بر یکی تاج گوهرنگار
    که بودش ز تهمورس آن یـادگار.

    فردوسی .


    هر کـه سودای تو دارد چه غم از هر دو جهانش
    نگران تو چه اندیشـه و غم از دگرانش .

    سعدی .


    شرم دارد چمن ازقامت زیبای بلندت
    که همـه عمر نبوده ست چنین سرو روانش .

    سعدی .


    مجمع خوبی و لطف هست عذار چو مـهش
    لیکنش مـهر و وفا نیست خدایـا بدهش .

    حافظ.


    و با فعل آمدن و افتادن و نظائر آنـها نیز کـه گاهی بصورت فعل معین درون مـی آیندبوجهی کـه مذکور افتاد درون موارد تبدیل فعل بکار مـیرود چنانکه گوئیم : با فلانش سرو کار افتاد. یعنی با فلان سر و کار پیدا کرد. درون شواهد زیر ضمـیر (ش ) بـه همـین وجه استعمال شده است:
    خوش آمد هماناش دیدار اوی
    دلش تیزتر گشت درون کار اوی .

    فردوسی .


    که خوش آمدش بجای پسندید، آمده هست .
    بباید ب ورا دست و کاک
    که که تا چون نیـامدش از این کارباک .

    فردوسی (از لغت فرس ).


    که باک نیـامدش بجای باک نکرد، بکار رفته هست .
    رسم بدعهدی ایـام چو دید ابر بهار
    گریـه اش بر سمن و سنبل و نسرین آمد.

    حافظ.


    که درون آن گریـه آمدش بجای گریـه کرد نشسته هست . رجوع بـه را (در مورد تبدیل فعل ) شود.
    2 - درون حالت اضافی . درون باب ضمـیر (ش ) اضافی اقوال ذیل درون کتب لغت و دستور و صناعات عروضی و بدیعی آمده هست : درون اواخر اسماء معنی اضافت بغایت دهد چنانک اسبش و مالش و غلامش .(المعجم فی معائیر اشعار العجم ). «ش » درون اواخر اسمافایده معنی ضمـیر غایب واحد دهد و بمعنی او باشد چون اسبش و غلامش و آمدنش و رفتنش . (فرهنگ جهانگیری ). وشین قرشت درون آخر اسما فایده معنی ضمـیر واحد غایب دهد و بمعنی او باشد همچو اسبش ، غلامش (دیباچه برهان قاطع). درون آخر اسما افاده ضمـیر واحد غائب منصوب متصل کند چون اسبش و غلامش ، اسب او را و غلام او را و بدین معنی او را، شان جمع آن هست . (آنندراج ). درون حالت ثانی بمعنی او باشد و به اسم ملحق شود چنان کـه : رخش دلفریب و لبش جانفزای . (نـهج الادب ). نیز ضمـیر متصل مضاف الیـه هست مثل پسرش و غلامش . شان جمع هست و درون پهلوی هم شبوده و در اوستا:ش ِ. (فرهنگ نظام ).
    و گاهی ضمـیر (ش ) درون حالت اضافی با ضمـیر مشترک (خود، خویش ، خویشتن ) برابر هست و آن هنگامـی هست که مرجع شمسندالیـه یـا فاعل جمله باشد، چنانچه گوئی : حسن کتابش را بـه من داد = حسن کتاب خود را بمن داد. کـه در این عبارت مرجع شحسن مسندالیـه و فاعل هست و این معنی را فرهنگنویسان متذکر گشته اند:
    و از بعضی اشعار مستفاد مـیشود کـه بمعنی خود و خود را نیز آید. مثلاً مولوی درون دفتر ششم درون حکایت مرید شیخ ابوالحسن خرقانی فرماید:
    چون بصد حرمت بزد حلقه درش
    زن برون کرد از درون خانـه سرش .
    ملارونقی همدانی :
    رفو کردیم چاک اما رفت دل بیرون
    چو آن مفلس کـه از بی رونقی بندد دکانش را.
    ملاوحشی :
    این عشق بلائی هست شنیدی کـه چها دید.
    یعقوب کـه دل درون کف مـهر پسرش داشت .
    مولانا ساقی :
    مردیم از لبش ننوازد بخنده ای
    ما را کـه جان از آنخندان دریغ داشت .

    (آنندراج ).


    و درون بیت زیر نیز ضمـیر «ش » بـه جای خود آمده است:
    بجوشیدش از دیدگان خون گرم
    به دندان همـی کند از تنش چرم .

    فردوسی .


    و اصل آن هست که درون حالت اضافی شضمـیر بـه مضاف اصلی خود بپیوندد:
    ز عود و چندن اورا آستانـه
    درش سیمـین و زرین بالکانـه .

    رودکی .


    نداند دل آمرغ پیوند دوست
    بدانگه کـه با دوست کارش نکوست .

    بوشکور بلخی .


    یکی تیغ زد بر سر و گردنش
    که که تا ببرید جنگی تنش .

    فردوسی .


    سیـاوش ز گفتار او شاد شد
    نـهانش ز اندیشـه آزاد شد.

    فردوسی .


    که دیو و دد و دام فرمانش برد
    چو زورش سرآمد برفت و بمرد.

    فردوسی .


    بد نسگالد بخلق بد نبود هرگزش
    کانکه بدی کرد هست عاقبتش برندم .

    منوچهری .


    آوخ ز وضع این کره و کارش
    زین دایره بلا و ز پرگارش .

    ناصرخسرو.


    چه بود این چرخ گردان را کـه دیگر گشت سامانش
    ببستان جامـه زربفت بدد خوبانش .

    ناصرخسرو.


    از آن بعد بندوی را خالش بکینـه پدر بکشت . (مجمل التواریخ و القصص ). شیر گفت آری پدرش را بشناختم . (کلیله و دمنـه ).
    و درون شواهد مذکور مضاف اصلی «ش » اسم هست و گاهی این مضاف مصدر یـا مصدر مرخم هست که درون فارسی بـه جای اسم مـی نشیند:
    سخن هر چه بر گفتنش روی نیست .
    درختی بود کش بر او بوی نیست .

    فردوسی .


    همـه خوردش از دست شیرین بدی
    که شیرین ز غمـهاش غمگین بدی .

    فردوسی .


    و گاهی حرف اضافه است:
    زبار نمک برد پیشش بسی
    بسی آفرین خواند بر هری .

    فردوسی .


    چو نزدیک جمشید شد نامـه بر
    به پیشش بر خاک بنـهاد سر.

    فردوسی .


    گاهی نیز بخلاف اصل درون جملات مقلوب بـه غیر مضاف اصلی خود مـی پیوندد:
    که چرخش نیـارد کشیدن کمان
    کمانداریش بگذرد از گمان .

    فردوسی .


    بجای (کمانش ).
    یکی نیزه زد گیو را کز نـهیب
    برون آمدش هر دو پای از رکیب .

    فردوسی .


    بجای (هر دو پایش ).
    چو بر منبر جد خود خطبه خواند
    نشیندش روح الامـین پیش منبر.

    ناصرخسرو.


    بجای (پیش منبرش ).
    بچه بط اگرچه دینـه بود
    آب دریـاش که تا به بود.

    سنائی .


    بجای (تا بـه اش ).
    پادشاهی پسر بـه مکتب داد
    لوح سیمـینش بر کنار نـهاد.

    سعدی .


    یعنی (بر کنارش ).
    ور چنین حور درون بهشت آید
    همـه خادم شوند غلمانش .

    سعدی .


    بجای (خادمش ).
    طوطیی را بخیـال شکری دل خوش بود
    ناگهش سیل فنا نقش امل باطل کرد.

    حافظ.


    یعنی (نقش املش ).
    و (ش ) ضمـیر درون حالت اضافی گاهی بـه اسم متصل شود:
    جوانی همـه پیکرش نیکوی
    فروزان از و فره خسروی .

    فردوسی .


    آمد از پرده بمجلس عرقش پاک کنید
    تا نگویند حریفان کـه چرا دوری کرد.

    حافظ.


    و گاهی بـه صفت پیوندد چنانکه درون مثل گویند: فیل زنده اش هزار تومان هست و مرده اش هم هزار تومان . (امثال و حکم ).
    3 - «ش » گاهی بـه آخر فعل ماضی درآید و از آن بـه شفاعلی و شزائد تعبیر کنند و امروز درون تداول عامـه بکار رود. فرهنگنویسان متاخر بـه این نوع «ش » اشاره نموده اند. درون آنندراج آمده هست : «و درون آخر اسماء فایده ضمـیر واحد غائب منصوب متصل کند... و ضمـیر منصوب بعد از او را زائد هم باشد:
    چو او را بدیدش جهان شـهریـار
    نشاندش بر خویشتن نامدار.

    فردوسی .


    و شین درون فعل ، زائد نیز آرند. فردوسی درون بیـان حال سلم پیش فریدون گفته:
    بگفتش بدان شاه کشته پسر
    پیـام دو فرزند بیدادگر.
    ای ، بگفت بدان شاه الخ و آنچه بعضی گمان برند کـه ضمـیر مرفوع هست غلط هست چون شین ضمـیر مرفوع نباشد.» (آنندراج ). و بمعنی فاعل درست نیست . مثال شینی کـه افاده فاعلیت کند:
    کردش ستمـی بر من از راه جفاکاری
    یعنی کرد او ستم بر من و این غلط محض هست و این جا شین زائد هست چنانکه درون این قول سعدی:
    چنین گفت دیوانـه ای هوشیـار
    چو دیدش پسر روز دیگر سوار.
    ... و از تفصیل مزبور واضح گشت کـه ...شین ضمـیر فاعل نگردد... (نـهج الادب ص 312). بعد از فعل ماضی غایب واحد زاید مـی آید مثل گفتش یعنی گفت و دیدش یعنی دید. مثال شعری از فردوسی:
    چو او را بدیدش جهان شـهریـار
    نشاندش بر خویشتن نامدار.
    اگرچه درون تکلم امروز ایران شین زاید مذکور هست لیکن بیشتر درون زبان بازاریـهاست نـه فصحا. (فرهنگ نظام ). و ملک الشعرای بهار درون کتاب سبک شناسی (ج 1 ص 404). مـی نگارد: گاهی شین اضافی یـا مفعولی را بدون احتیـاج درون مورد فاعلی بفعل الحاق مـی نمودند. مثال از بلعمـی: کیخسرو بعد از آن درون گاه ایزد گرفتش و از پادشاهی دست بداشت . مثال دیگر از مجمل التواریخ ص 253. پیغامبر را هدیـها فرستادش با پسر خویش . فردوسی هم این شین زاید را مکرر آورده هست . چنانکه گوید:
    گرفتش فش و یـال اسب سیـاه
    ز خون لعل شد خاک آوردگاه .
    و از این نوع هست در شواهد ذیل :
    نزد آن شاه زمـین کردش پیـام
    داروئی فرمای زامـهران بنام .

    رودکی .


    سوی آسمان کردش آن مرد روی
    بگفت ای خدا این تن من بشوی .
    کردش اندر خبک دهقان
    و آمد از سوی کلاته دل نژند.

    دقیقی .


    همـه مرز چین با ختا و ختن
    گرفتش بـه بازوی شمشیرزن .

    فردوسی .


    بیـامد بگفتش بـه افراسیـاب
    که ای شاه بادانش و فر و آب .

    فردوسی .


    گرفتم رگ اوداج و فشردمش بدو چنگ
    بیـامد عزرائیل و نشست از بر من تنگ.
    چنان منکر لفجی کـه برون آید از رنگ
    بیـاوردش جانم بر زانو ز شتالنگ.

    حکاک .


    مرد را نـهمار خشم آمد از این
    غاوشنگی بر کف آوردش کزین .

    طیـان .


    سفری کردش و چون وعده فراز آمد
    با دوصد کشی و با خوشی و ناز آمد.

    منوچهری .


    فرستادش بـه هر راهی سواری
    به هر شـهری بر هر شـهریـاری .

    (ویس و رامـین ).


    گرفتش جام زرین دست سیمـین
    چنان چون دست خسرو دست شیرین .

    (ویس و رامـین ).


    نـه چندانکه او پلک بر هم زدش
    شد و بستد و بازپس آمدش .

    ؟ (از حاشیـه فرهنگ اسدی نخجوانی ).


    گاهی شضمـیر بوجود قرینـه حذف مـیشود. درون نـهج الادب آمده هست : و گاهی بنا بر رعایت وزن از دو ضمـیر یک جنس حذف ضمـیر لاحق بر قرینـه ضمـیر سابق جائز هست چنان کـه ... شین درون قول ظهوری:
    منادی هست در کوچه مـی فروش
    که امروز درون هرکه یـابند هوش
    گریبانش گیرند و دامن کشند
    کشان که تا به دیوان مستان برند.
    (حذف شین درون آخر دامن و کشان ).
    مغی را کـه با من سر و کار بود
    نکو گوی و هم حجره و یـار بود.

    سعدی (بوستان ).


    (= مغی را کـه بامنش سر و کار بود کـه بقرینـه وجود «را» شحذف شده هست ). چون ضمـیر «ش » بـه کلمـه ای متصل شود حرف آخر آن کلمـه اگر غیر از الف و واو و واو بیـان ضمـه وهای مختفی باشد عموماً مفتوح و در برخی از لهجه ها مکسور مـی گردد. و هر گاه یکی از این شش ضمائر متصله را بـه لفظی ملحق کنند حتما که به منظور دفع اجتماع ساکنین حرف آخر این لفظ را اگر غیر الف و واو ساکن ما قبل مضموم و های مختفی بود بفتحه یـا بکسره متحرک سازند چون اسبم و اسبت و اسبش و امثال آن . (نـهج الادب ):
    به زلفش اندر مشک و به مشکش اندر خم
    بچینش اندرتاب و بتابش اندرچین .

    قمری جرجانی .


    کسی کو خرد را ندارد ز پیش
    دلش گردد از کرده خویش ریش .

    فردوسی .


    چو شد ماه دلدار با شاه جفت
    به باغ بهارش گل نو شکفت .

    فردوسی .


    بر آن کوهه پیل بنشست شاه
    ز باغش بیـاورد لشکر براه .

    فردوسی .


    چو تاج از سر شاه برداشتند
    ز تختش نگونسار برگاشتند.

    فردوسی .


    شـه آن راز نگشاد بر ش
    همـی بود که تا آمد برش .

    فردوسی .


    تربتش از دیده جنایت ستان
    غربتش از مکه جبایت ستان .

    نظامـی .


    دیدمش خرم و خندان قدح باده بدست
    و اندر آن آینـه صدگونـه تماشا مـیکرد.

    حافظ.


    لیکن گاهی دراین حالت حرف آخر لفظی را کـه شبه آن ملحق گشته بضرورت شعری ساکن مـی آورند:
    جهان همـیشـه چنین هست گرد و گردانست
    همـیشـه که تا بود آئینش گرد گردان بود.

    رودکی .


    چونانش بسختی همـی کشیدم
    چون مور کـه گندم کشد بخانـه .

    منطقی رازی .


    چون ملک الهند هست آن دیدگانش
    گردش بر، خادم هندو دو رست .

    خسروی .


    جهان همـیشـه بدو شاد و چشم روشن باد
    کسی کـه دید نخواهدش کنده بادا کاک .

    بوالمثل .


    که آمد تهمتن بمانند ابر
    نـه بر سرش خود و نـه بر تنش ببر.

    فردوسی .


    چنان با دلش مـهر با جنگ شد
    که درون جانش جای خرد تنگ شد.

    فردوسی .


    چو رستم ورا دید بیتاب و توش
    نـه درون تن روان و نـه درون سرش هوش .

    فردوسی .


    که گفته ست هر کاورد او بـه بند
    به گنج و به کشور کنمش ارجمند.

    فردوسی .


    چرا ناید آهوی سیمـین من
    که بر چشم کردمش جای چرا.

    غضایری .


    و آن را کـه فلک بـه امر او گردد
    ایزدش مگوی خیره ای شیدا.

    ناصرخسرو.


    تا تو بدین فسونش ببر گیری
    این گنده پیر جادوی رعنا را.

    ناصرخسرو.


    مردم دانا مسلمان هست نفروشدش
    مردم نادان اگر خواهی ز نخاسان بخر.

    ناصرخسرو.


    ای تیغ ملک درون کف رخشانش همانا
    در چشمـه حیوان ورق زهر گیـائی .

    خاقانی .


    ندیده ای کـه چه سختی رسد بحالی
    که از دهانش بدر مـیکنند دندانی .

    سعدی (گلستان ).


    و اگر حرف آخر لفظی کـه شبه آن ملحق گشته «ی » باشد آن را گاه ساکن و گاه مفتوح مـی آورند:
    به ماه ماندی اگر نیستیش زلف سیـاه
    به زهره ماندی اگر نیستیش مشکین خال .

    استغنائی نیشابوری .


    که چرخش نیـارد کشیدن کمان
    کمانداریش بگذرد از کمان .

    فردوسی .


    روزیش خطر کردم و نانش بشکستم
    بشکست مرا دست و برون کرد ز خیری .

    مشفقی بلخی .


    رخ مرد را تیره دارد دروغ
    بلندیش هرگز نگیرد فروغ .

    فردوسی .


    نخستین کـه آتش ز دمـید
    ز گرمـیش بعد سردی آمد پدید.

    فردوسی .


    گرامـیش کرد و فراوان ستود
    بدیدار او خرم و شاد بود.

    فردوسی .


    چون گشت جهان را دگر احوال عیـانیش
    زیرا کـه بگسترد خزان راز نـهانیش .

    ناصرخسرو.


    نـه فلک از دیده عماریش کرد
    زهره و مـه مشعله داریش کرد.

    نظامـی .


    ز استادیش استادان سخن ساز.

    ظهوری (از نـهج الادب ).


    و اگر حرف آخر لفظی کـه شبه آن پیوسته الف یـا واوباشد، آخر ملحق بـه ، یـای وقایـه مفتوح مـی افزایند. و اگر الف باشد یـای وقایـه مفتوحه یـا مکسوره زیـاده کنند. و اگر واو آمده باشد جائز هست که مانند الف بعد از آن حرف «ی » زیـاده نمایند چون مویم و گیسویت و رویش و بدون آن نیز جایز هست چون موم و گیسوم و روم اما زیـاده نمودن مستعمل تر هست . (نـهج الادب ):
    جلفه با تحریک ; بزهائی کـه مویش کوتاه و بی نفع باشد. (منتهی الارب ). یک پایش این دنیـاست یک پایش آن دنیـا.
    که برزوی را درون کمند آورید
    سر و دست و پایش بـه بند آورید.

    فردوسی .


    و گاه درون این حالت بدون یـای وقایـه مـی آورند:
    اگر ابروش چین آرد سزد گر روی من بیند
    که رخسارم پر از چین هست چون رخسار پهنانـه .

    کسائی مروزی .


    من این شمار بـه آخر چگونـه فصل کنم
    که ابتداش دروغ هست و انتهاش خجال .

    کسائی مروزی .


    بدان شارسان درون یکی کاخ بود
    که بالاش با ابر گستاخ بود.

    فردوسی .


    درم برد با هدیـه و نامـه برد
    سخنـهاش بر شاه یکسر شمرد.

    فردوسی .


    همـی کشتشان ده ده و پنج پنج
    که بازوش درون جنگ نامد برنج .

    فردوسی .


    چون داری نیکوش چو خود مـی نشناسیش
    بشناس نخستینش بعد آنگاه نکو دار.

    ناصرخسرو.


    و کشتن او روا نداشتند اما چشمـهاش بسوختند و محبوس گردانیدند. (فارسنامـه ابن البلخی ص 99).
    همـه ترکان چین بادند هندوش
    مباد از چینیـان چینی بر ابروش .

    نظامـی .


    دماغ دردمندم را دوا کن
    دواش از خاک پای مصطفی کن .

    نظامـی .


    هر کـه با صورت و بالای تواش انسی نیست
    حیوانیست کـه بالاش بـه انسان ماند.

    سعدی (طیّبات ).


    آش با جاش .
    آنکه آن کند کـه خواهد آنجاش برند کـه نخواهد.
    و هر گاه یکی از این شش (ضمائر سته ) را بلفظی کـه آخرش «ها» باشد ملحقکنند همزه ای مفتوح بـه مـیانش درآرند که تا دو ساکن جمع نشود همچو «جامـه اش » و «خامـه اش ». (برهان قاطع، دیباچه مولف ).
    و اگر حرف آخر لفظ ملحقٌ بـه واو بیـان ضمـه یـا های مختفی باشد همزه وقایـه مفتوحه یـا مکسوره بعد آن افزایند چنانکه جامـه اش و خامـه اش ... (نـهج الادب ).
    غمزه نسرین نـه ز باد صبا است
    کز اثر خاک تواش توتیـا هست .

    نظامـی .


    معاشران گره از زلف یـار باز کنید
    شبی خوش هست بدین قصه اش دراز کنید.

    حافظ.


    و گاه نیز بـه ضرورت شعری درون این حالت بدون همزه وقایـه مـی آورند:
    به پیش اندرون دوکدان سیـاه
    نـهاد و هر آنچش فرستاد شاه .

    فردوسی .


    زین آفریدگان چو مرا خواند بیگمان
    با من ضعیف بنده شکاریست ناگزیر.

    ناصرخسرو.


    گر درشوی بخانـه شبر خاکت
    شمشاد و لاله روید و سیسنبر.

    ناصرخسرو.


    حیله کرد انسان وحیله شدام بود
    آنکه جان پنداشت خون آشام بود.

    مولوی .


    مخفی نماند کـه بعضی گویند الف این ضمایر سته اصلی هست و بجهت کثرت استعمال محذوف گشته و وقت ضرورت آن الف را باز بیـارند و جمعی گفته اند این کلمات بی الف موضوع اند و در ترکیب با لفظی کـه «ها» دارد بجهت جمع شدن دو ساکن ، الفی بـه مـیان درآوردند اما قول اخیر راجح تر مـینمایند. (فرهنگ جهانگیری ). و بعضی گویند الف درون ضمایر سته اصلی هست و بجهت کثرت استعمال محذوف شده هست و درون وقت ضرورت باز آن الف را بیـاورند و بعضی دیگر گویند این کلمات بی الف موضوع اند و در ترکیب با لفظی کـه «ها» دارد بجهت جمع شدن دو ساکن ، الفی درون مـیان آورند، و این قول بهتر هست . (نـهج الادب از دیباچه برهان قاطع). و در الحاق شبه کـه بجای کـه اش ، کش بـه کار مـیبرند:
    چنان بود پدری کش چنین بود فرزند
    چنان بود صدفی کش چنین بود گوهر.

    عنصری .


    جان مردم را دو قوت بینم از علم و عمل
    چون درختی کش عمل برگست و ز علمست بر.

    ناصرخسرو.


    چنان اندر طبایع اثر
    ز گرمـی و نرمـی بود بیشتر.

    ؟ (از کلیله و دمنـه ).


    کر اصلی کش نبود آغاز گوش
    لال باشد کی کند درون نطق جوش .

    مولوی .


    این جا شجری نشد برومند
    کش باد فنا ز پانیفکند.

    فیضی (از نـهج الادب ).


    و مولف قوانین دستگیری گوید کـه لفظکش کـه مخفف کـه اش هست درین لفظ اگر همزه را بعد ازالت ها و نقل حرکت آن بر کاف حذف نمایند بفتح کاف ملفوظ گردد و اگر بعد دور ها، آن را بغیر نقل حرکت بیندازند بهر کاف خوانده شود بعد هم کَش بفتح خواندن درست هست و هم کِش بالکسر لیکن طریق تخفیف اول موافق قیـاس هست و بر خلاف ثانی چنانکه گفته اند:
    مـیر همـه دلبران کشمـیر توئی
    خرم دل آن سپاه کش مـیر توئی .
    و از این شعر نیز تایید طریق اول مـیشود زیرا کـه قافیـه با کشمـیر واقع شده و صنعت تجنیس بکار و کشمـیر بروزن تقصیر ملکی هست مشـهور. (نـهج الادب ). شضمـیر را بـه الف و نون جمع بندند:
    هرگاه ش...را کـه ... ضمـیر واحد غایب هست جمع کنند الف و نون بـه آخر آن لاحق گردانند خواه آن کلمـه «ها» داشته باشد خواه نـه ، مثل جامـه شان و اسپ شان و مولانا شـهیدی قدس سره العزیز گوید:
    گجراتیـان همـه نمکین ، دل کباب شان
    مـیخواره اند و خون شـهیدی شان .

    (فرهنگ جهانگیری ).


    و هرگاه خواهند شین و تای قرشت کـه یکی ضمـیر واحد غایب و دیگری ضمـیر واحد حاضر هست جمع کنند الف و نونی درون آخر آنـها ملحق سازند خواه آن کلمـه «ها» داشته باشد خواه نداشته باشدهمچو جامـه شان و اسب شان و... (دیباچه برهان قاطع). هر گاه با ضمـیر... شین الف و نون ملحق گردد افاده جمع کند چون ... شان به منظور جمع غائب . سنائی گوید:
    هوس دخل شان چو دوزخ شان
    دفتر خرج شان چو مطبخ شان .
    ... بیشتر مضاف الیـه واقع شود و ایشان (یعنی تان و شان ) افاده مفعولیت بی را و الف (را) نیز کنند چون ... بردشان ای بردآن ها را. مولوی فرماید:
    گر خدا خواهد نگفتند از بطر
    پس خدا بنمودشان عجزبشر.
    و صاحب انجمن آرای ناصری نوشته کـه لفظ«شان » مخفف ایشان هست و مولف بهار عجم گفته اغلب کـه بجای خود کلمـه ای هست علیحده نـه مخفف ایشان چنان کـه تان جمع تو لهذا (شان ) بمعنی ایشان را نیز مـی آید چنانکه تان بمعنی شما را بخلاف ایشان . و صاحب خیـابان آورده کـه شان را صاحب رشیدی مخفف ایشان گفته و به اعتقاد مولف ایشان درون اصل این شان بوده هست نـه شان مخفف ایشان لهذا (شان ) بمعنی این ها را نیز مـی آید چنان کـه تان بمعنی شما را و مجدالدین علی قوسی گوید کـه شان نیز ضمـیر غائب هست چنانکه زرشان مال شان و نیز بمعنی ایشان و از این معلوم مـیشود کـه نزد او کلمـه ایشان ضمـیر جمع غائب هست پس درون اصل این شان باشد کـه نون بکثرت استعمال حذف شده و این خطاست چرا کـه در این صورت جمع اسم اشاره باشد و این درست نیست چه اسم اشاره با مشارالیـه جمع شود چنان کـه آن اسپ و این فعل و کلمـه ایشان با مشارالیـه خود جمع نشود و نیز ایشان موافق جمـیع لهجه ها غیر لهجه عراقیـان بـه یـای مجهول هست و اگر مخفف این شان مـی بود درون جمـیع لهجه ها بـه یـای معروف مـی بود و گاهی به منظور جمع متکلم مایـان به منظور جمع حاضر تانان نیز گویند:
    ای غربتی بمایـان زاهد کجا نشیند
    او بند زهد و تقوی ما مردم قلندر.
    اما ایشان را بـه الف و نون جمع آوردن پر نامانوس و بی محاوره مـینماید چنان کـه درین عبارت علامـی شیخ ابوالفضل : بر مکامن خواطر بایعان و مشتریـان و فنون آرایش ونکوهش ایشانان کالا را نظاره کرده سخنی چند با خود درون مـیان آورد. لیکن درون توجیـه آن مـی توان گفت کـه چون بایعان فرقه ای هست و ضمـیر ایشان لایق هست باو جمع شود وهمچنین مشتریـان نیز گروهی هست و بـه طرف آن هم لایق هست که ضمـیر ایشان بگردانند، بعد چون بـه طرف این هر دوفرقه ارجاع ضمـیر مطلوب باشد ضمـیر جمع بـه جمع آوردن لایق بود چه فارسیـان به منظور تثنیـه هم جمع مـی آرند.سلمان گفت:
    غمزه و چشم تو شوخ اند ولی آمده اند
    ابروان تو بـه پیشانی از ایشان بر سر.
    و از این قبیل هست لفظ ناکسانان درون این بیت حکیم سوزنی:
    اندر ایـام تو بر خوان غرور روزگار
    ناکسانان شده خوردند درون لوزینـه سیر.

    (نـهج الادب ).


    و این شان چون بـه کلمـه ای متصل شود حکم حرکت حرف آخر آن کلمـه همان هست که گذشت ، مگر آنکه اگر حرف آخر ملحق بـه واو بیـان ضمـه یـا های مختفی باشد موقع اتصال ش، همزه وقایـه درون مـیان آورند لیکن درون الحاق شان بـه زیـاده آوردن همزه وقایـه حاجت نیست .
  • و از انواع ش آن را کـه افاده معنی نسبت کند نیز یـاد کرده اند. صاحب آنندراج نویسد: و افاده معنی نسبت نیز کند چون پویش ، بـه بای فارسی هر دو، هدهد. بـه استدلال پوپک و پوپو و پوپه بهمـین معنی و پوپ کاکل مرغان باشد و آن پری چند هست که از پرهای مقرری درازتر. شمس فخری فرماید:
    بدارایی کـه از انعام عامش
    بود طوق و تاج پوپه .
    بر شاخ ثنای تو اگر نیست نوازن
    فرق سر او باد بده شاخ چو پوپو.
  • سراج قمری .


    الا که تا باز گویند از سلیمان
    که با بلقیس وصلش داد پوپک .

    هندوشاه .


    تا آخرش . بالش و بالین تکیـه کـه زیر سر گذارند. اگر گفته شود کـه ماخوذ هست از بال بمعنی پرهای بازوی مرغان چه آن را درون اصل وضع ازپرهای مذکور مـی آگندند و از حشو نمـی آگندند، درون این صورت بالش صحیح نمـیشود مگر بـه مجاز بعد بهتر آن هست که گوئیم ماخوذ هست از بالیدن بمعنی افزودن و گذاشتن آن زیر سر موجب افزایش خواب هست و گندش بوزن و معنی گندک و رشیدی گوید ظاهراً هندی هست و اغلب کـه مشترک هست در هندی و گند بوی ناخوش را گویند و چربش و چربوآنچه بر سر شیر و لعاب و مانند آن بندد و چربی حیوانات . مولوی معنوی فرماید:
    چربش آنجا دان کـه جان فربه شود
    کار نا اومـید آنجا بـه شود.
    و گاهی بالش بمعنی مسند و بساط نیز مستعمل شود چنانکه درون این بیت:
    تا کـه بنشست خواجه بربالش
    بالش آمد ز ناز درون بالش .
    و درون فرهنگ نظام آمده هست : علامت نسبت هست مثل پوپش (هدهد) بمعنی منسوب بـه پوپ کـه کاکل مرغان هست و مثل چربش بمعنی چربی و مثل بالش بمعنی منسوب بـه بال چه بالش درون اصل آن بود کـه زیر بال (بازو) مـیگذاشتند و بعد درون زیرسری و زیرپائی هم استعمال شده . درون سنسکریت هم شبهمـین معنی آمده مثل بالیشـه بمعنی بچه مانند. درون طرح دستور زبان فارسی (اسم مصدر - حاصل مصدر) تالیف دکتر معین نظر صاحب نـهج الادب درون باب شپوپش و بالش و چربش و مانند آنـهاکه شنسبت شمرده شده رد گشته و این شاصلی دانسته شده هست : حتما دانست کـه پوپک ، پوپه ، پویش ، پوپو و بوبو لغات همریشـه هست . به منظور هدهد کـه ک ، ه ، ش، و در آخر کلمات بیکدیگر تبدیل شده . (اسم مصدر - حامل مصدر ص 40). اما شبالش (به معنی آنچه زیر سرنـهند، متّکا) از سانسکریت برهیس . اوپ َ برهَن َ . اوستا: برزیش . فارسی : بالش . استی : بز. درون پهلوی : بالشن ، بر اثر شباهت غلط (به اسم مصدرهای دیگر) ایجاد شده ، برخلاف هُرن درون اساس فقه اللغه ایرانی 1، 2 ص 183. (اسم مصدر حاصل مصدر ص 183). چربش ; چربیش (یوستی بندهش 118); چربش (بضم باء) (اسفا 1:2 ص 28، درون پهلوی کرپشن (تاوادیـا. شایست نشایست ص 159). درون اینجا نیز مانند بالش شین اسم مصدر درون فارسی (وِ -شن درون پهلوی ) بتقلید اسم مصدرهای دیگر بـه کلمـه افزوده شده . (اسم مصدر - حاصل مصدر صص 41-42)
  • و از انواع آن شین مصدری هست . رجوع بـه اسم مصدر شود.
  • و درون قوافی شینی ماه وش و حوروش بهم نشاید و خوش و ناخوش هوش و بیـهوش شاید، اگر یکی بمعنی عقل (باشد) و یکی بمعنی مغمـی علیـه ، و خویش و از آن خویش بهم شاید اگر یکی بمعنی خویشاوند باشد ویکی بمعنی خود، و کش و کشاکش بهم شاید و بیش و کم بیش نشاید (و کیش و بدکیش نشاید) الا کـه معنی مختلف [ باشد ] وجوش و سرجوش بهم شاید (ودر پوش و سرپوش و شپوش بهم شاید) و بتراش و قلم تراش بهم شاید و پرورش و دهش بهم نشاید چنانکه کمال اصفهانی گفته هست :
    ای ز رایت ملک و دین درون نازش و در پرورش
    ای شـهنشاه فریدون فر اسکندرمنش
    تیغ حکمت آفتاب گرم رو راپی کند
    تاب عزمت آورد خاک زمـین را درون روش .
    مقتبس از شعله رایت شعاع آفتاب
    مستعار از نفحه خلقت نسیم خوش دهش
    بر سرآمد گوهر تیغ تو درون روز نبرد
    بر سرآید هر کرا زان دست باشد پرورش .
    و درون بیشتر ابیـات این شعر شین مصدر را روی ساخته هست و اگر این جایز دارند[ بعد ] نون مصدر نیز جایز حتما داشت چنانک و گفتن و نمودن و آوردن و مانند آن و اتفاق هست کی این نونات را روی نشاید ساخت و اگر ضرورت افتد درون هر قصیده یکی [ بیش نشاید ] چنانک انوری گفته است:
    ای نـهان گشته درون بزرگی خویش
    وز بزرگی ز آسمان درون پیش
    آفتاب این چنین بود کـه تویی
    آشکار و نـهان ز تابش خویش
    ای توانگر ز تو بسیط زمـین
    وز نظیر تو آسمان درویش
    شادباش ای بمعجزات کَرم
    مریمـی از هزار عیسی بیش
    تانگوئی کـه شعر مختصرست
    مختصر نیست که تا تویی معنیش .
    و چون درون شعر بـه استعمال حرفی از حروف زواید احتیـاج افتد هرآینـه ماقبل آن را روی حتما ساخت و آن را وصل شمرد. چنانک [ گفته اند ]:
    ای (دل ) نشدی دشمن سوداش هنوز
    هم مـی بخری عشوه فرداش هنوز
    هم سیر نیـامدی زغمـهاش هنوز
    تا از تو بمن چها رسد باش هنوز.
    که درون این شعر چون خواست کـه شین اضافت بیـارد ماقبل آن را روی ساخت و شین باش [ را ] با آنک اصلی هست همچون شینـهاء زاید وصل گردانید و شاعر چون حرفی اصلی با زاید استعمال کند، حرف اصلی را حکم حرف زاید کنند چنانک [ باز ] نموده آید. (المعجم چ مدرس رضوی چ 1 صص 170 - 172).
  • بعضی از تازیـان بعد از کاف خطاب مونث درون صورتی کـه ساکن باشد حرف ش ایراد کنند که تا مشتبه بـه کاف مذکر ساکن نگردد مثلاً درون علیک و بک و اکرمتک درون صورتی کـه کاف ساکن باشد علیکش و بکش و اکرمتکش گویند و هم چنین بجای کذاک کذاکش تلفظ نمایند و این جماعت ترک ش را علامت مذکر قرار مـیدهند یعنی درون مذکر علیک و در مونث علیکش مـیگویند. (ناظم الاطباء).
  • اشتباه تایپی این کلمـه: a

      جستجو درون وب به منظور ش
      جستجو درون وب سایتهای فارسی زبان به منظور ش
      جستجو درون تصاویر به منظور ش
      جستجو درون تصاویر وب سایتهای فارسی زبان به منظور ش
      جستجو درون فیلم ها به منظور ش
      جستجو درون لینکها به منظور ش
      جستجو درون اخبار به منظور ش
      جستجو درون دیکشنری به منظور ش
      جستجو درون لغتنامـه فارسی به منظور ش
      پیشنـهادهای جستجوی جس جو به منظور ش




[ش - کلمـه ساخت تاب با خلال دندان]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Fri, 11 Jan 2019 05:46:00 +0000